رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 3


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 29
:: باردید دیروز : 48
:: بازدید هفته : 29
:: بازدید ماه : 1168
:: بازدید سال : 10614
:: بازدید کلی : 118824

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 3
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:46 | بازدید : 698 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

قسمت زنونه هستن ! از خنگ بازي خودم بدم آمد ، بلند شدم و گفتم : ـ چشم الان صدا می کنم . رفتم قسمت زنانه فرد مورد نظر را صدا کردم و برگشتم جایی که نشسته بودم ، باز یک نفر صدام کرد اما این بار مخاطبم پسر بچه ایی 10/11ساله بود : ـ خاله میشه منو ببرین اون تو ؟ مامانم گفته تو مرد شدي نباید قسمت خانوم ها بیاي اما من می خوام بدونم خانوم ها چه جوري می رقصن ! از حرف پسر خنده ام گرفت ، مگه چند سالش بود که بهش اجازه نداده بودند داخل مجلس زنانه باشد ! نمی دانستم باید چیکار کنم  ٣٨ ، ببرم یا نه، بردنش دردسر نشود ؟ دستش رو گرفتم ، آهسته گفتم : ـ بیا بریم خاله ولی فقط می برمت داخل پسر بچه با شیطنت خندید : ـ ممنون خاله حس خوبی داشتم ، شریک شدن در یک کار خلاف کودکانه ! داخل سالن دنبال مادرم بودم که شنیدم خانومی به همراهش گفت : ـ به نظرت ببرم غزلو بدم به حسین ما هم بتونیم یکم برقصیم ؟ همراهش گفت : ـ خب بده به من نگه دارم تو برقص بعد تو نگه دار من برقصم ! می خواي نوبتیش کنیم ؟ همان زن جواب داد : ـ نه قربونت برم تو برو برقص حالا من یه کاري می کنم . آخی ، دلم یه جوري شد ، برگشتم و گفتم : ـ بدین به من همینجا باهاش بازي می کنم تا شما برگردین . زن متعجب نگاهم کرد ، سریع دستم را بردم جلو : ـ نرگس هستم خواهر عروس دستش را آورد جلو : ـ خوشوقتم ، من هم نسیم هستم دختر ، دختر دایی داماد با خودم گفتم : چه نسبت سختی ! اشاره به دختر کنارش کرد : ـ ایشون هم خواهر همسرم هستن ، مینا ! نسیم خندید : ـ واقعا گفتین غزل رو برام نگه میدارین ؟ دستم را بردم جلو ،دخترك را گرفتم : ـ بله من اهل تعارف نیستم با خیال راحت برین برقصین . نسیم و مینا با خوشحالی رفتند وسط ، با خودم گفتم :  ٣٩ ـ چرا من انقدر عجیب و غریبم ؟ چرا من مثل اونا مشتاق رقصیدن نیستم ؟ انقدر غرق بازي کردن با دخترك بودم که متوجه گذر زمان نشدم ، نسیم در حالی که نفس نفس میزد تشکر کرد و دخترك را ازمن گرفت . بالاخره مادر را پیدا کردم ، رفتم کنارش نشستم ، مامان لبخند زد : ـ چرا نمیري برقصی دخترم ؟ بلند شو ، نا سلامتی تو هم جونی . زمزمه زنی را شنیدم که آهسته گفت : ـ بیچاره نرگس ! با من بود ؟ به من گفت بیچاره ؟ مامان هم صداي زن را شنید ، با ناراحتی بلند شد و بعد از عذر خواهی از زن کنارش گفت : ـ نرگس بیا بریم پیش مهتاج خانوم . پاهایم هم گام با مامان قدم بر می داشت اما افکارم جا مانده بود پیش زن و کلمه بیچاره اش ! یعنی من بیچاره بودم ؟ عروسی خواهرم بود ، خواهري که عاشقانه دوستش داشتم اما چرا یه غمی ، یه حسی تو دلم بالا و پایین میشد ؟ چرا آخر نگاه همه به من رنگ ترحم می گرفت ؟ چرا رنگ نگاه همه به من سیاه بود ؟ چرا آبی نبود ؟ چرا سبز نبود ؟ چرا انقدر تیره بود ؟ صداي درونم گفت : ـ نرگس خودتو چرا گول میزنی ؟ یعنی تو نمی دونی چرا رنگ نگاه همه سیاه ؟ مادر از عالم خیال مرا کشید بیرون : ـ نرگس برو پدرت رو صدا کن ، بگو وقت شام ! راستی سیاوش رو هم دیدي بگو بیاد کارش دارم . کارهایی که مامان گفت انجام دادم و باز رفتم یه گوشه نشستم ، کاري براي انجام دادن نداشتم . یه سیب برداشتم و مشغول پوست کندن شدم ، سنگینی نگاهی را روي خودم حس کردم ، سرم را آوردم بالا ، نگاهم با نگاه زن دایی رضا قفل شد ، سیب هاي خورد شده را تعارف کردم ، با ناز آبروهایش را برد بالا :  ٤٠ ـ ممنون نمی خورم . دستش را گذاشت روي پاي زنی که کنارش نشسته بود : ـ شناختی نرگس جونو ؟ دختر خواهر شوهرمه ! خواهر عروس ! زن با تعجب گفت : ـ خواهر عروس ؟؟ زن دایی با خنده گفت : ـ دوتا خواهر متفاوت ! یکی پنجه آفتاب و یکی ... زنی که کنار زنداییم بود خم شد سمت من : ـ خواهر که به خواهر حسادت نمی کنه ! بخند ! انشالا قسمت خودت هم میشه ، بالاخره براي تو هم شوهر هست ! آهسته زیر گوش زندایی گفت : ـ یعنی کسی پیدا میشه بگیرتش ؟ آهسته گفت اما من شنیدم ! منظورش از اون حرفا چی بود ؟ یعنی من به خواهر خودم حسادت می کردم ؟ یعنی من حسرت شوهر بودم ؟ یعنی کسی مرا نمی خواست ؟ مگه چه عیبی داشتم؟ باز اون صداي ناهنجار بلند گفت : ـ خودت که میدونی ! بغضم گرفته بود ، حس می کردم یه نفر گلویم را فشار میدهد ، نمی خواستم متوجه شوند ناراحت شدم ، سعی کردم لبخند بزنم اما سخت ترین کار دنیا بود . چند دقیقه با لبخندي مسخره ماندم کنارشان و بعد بلند شدم ، بلند شدم ، چادرم را سرم کردم و رفتم داخل حیاط اما با دیدن شلوغی حیاط و مرد ها دوباره برگشتم داخل ، حوصله حرف دیگري را نداشتم ! *** بخش 13: مشغول خیاطی کردن بودم که مامان آمد داخل اتاق : ـ نرگس داري چیکار می کنی ؟ بلند شو وسایلتو جمع کن !  ٤١ مبهوت نگاهش کردم ، خودش سریع ادامه داد : ـ نسرین و شوهرش دارن میان ! مگه قرار نبود برن ماه عسل ؟ پس چرا گفت میان اینجا ؟ حالا الان من با این همه کار چیکار کنم ؟به سیاوشم زنگ زدم گفتم اونا هم بیان ، نمی گفتم ستاره مخ پسرمو می خورد ، بچه هام شانس ندارن که !تو هم بلند شو دیگه ، نرگس بلند شو مادر کلی کار داریم . مامان گیج دور خودش می چرخید بنده خدا حسابی استرس داشت ، میدانستم به خاطر نسرین نیست ، چون نسرین دختر راحتی بود ، شوهرش هم مثل خودش خاکی بود ! تمام نگرانی مامان به خاطر ستاره بود !رفتم دست مامان را گرفتم ، هولش دادم سمت آشپزخانه ـ مامان بیا برو غذا درست کن من خونه رو جمع می کنم . مامان ایستاد ، دست هایم را گرفت : ـ نه مادر اگه اذیت نمیشی بیا تو برو چند تا غذاي آبرو دار درست کن ! بذار ستاره بهانه پیدا نکنه براي غر زدن ، ببخشیدا مادر نگی همه کارهارو انداختم رو دوشت ! آخی مامان چقدر مظلوم بود ، بغلش کردم : ـ این حرفا چیه مامان ، هر کاري بگی می کنم فقط خودتو اذیت نکن ، مگه نگفتی برام شام میان ؟ نگران نباش خیلی وقت داریم . رفتم داخل آشپزخانه و مشغول تدارك شام شدم . وقتی کارم تمام شد نفس راحتی کشیدم ، دوتا چایی ریختم و رفتم پیش مامان ، مامان باز داشت دور خودش می چرخید ، رو کرد به من : ـ نرگس خوب شد اومدي مادر ، دکور خونه خوب شده ؟ به نظر من دکور قبلی بهتر بود اما نخواستم مامان باز استرس پیدا کند ، در جوابش گفتم : ـ خیلی خوب شده مامان ، بابا کی میاد ؟ ـ واي خوب شد گفتی ، قرار بود بابات میوه بخره برو تماس بگیر ببین کجا مونده ؟  ٤٢ مامان آروم نمی شد ، معمولا هر وقت مهمان داشتیم همین شکلی بود ، مخصوصا اگه آن مهمان ستاره بود ، استرس مامان ده برابر میشد ، نمیدانم این دختر چی داشت که مامان اینجور از او حساب می برد . بالاخره شب شد ، اول ستاره و سیاوش آمدند بعد هم نسرین و سینا همسرش . سعی کردم زیاد کنار ستاره نباشم چون اگه بخواهم اعتراف کنم باید بگویم من هم از ترکش هاي ستاره می ترسیدم . روي کاناپه کنار نسرین نشسته بودم و مشغول حرف زدن بودیم که ستاره آمد : ـ دوتا خواهر کنار هم نشستین ! عروس ها رو راه نمیدین ؟ صدایش را لوس کرد : ـ خب یکم برین کنار منم بشینم پیشتون دیده ( دیگه )! نسرین یواش گفت : ـ خدا بخیر بگذرونه دوتایی کشیدیم کنار و ستاره آمد وسط ما نشست : ـ خب خواهر شوهر هاي عزیز من چطورن ؟ محکم با دستش زد روي پاي من : ـ نرگس نوبتی هم باشه نوبت تو شوهر کنی ! نسرین هم شوهر کرد . الان همه راه ها فقط براي خودت بازه ! غش غش خندید : ـ بابا کشته هات زیاد شدن ! به یکیشون جواب مثبت بده دیگه ! رو کرد به نسرین : ـ بد می گم نسرین جونم ؟ اصلا می گم نرگس تو بگو هر کدوم از خواستگارات چه جورین ما در موردشون نظر بدیم و کمک کنیم ؟ ستاره بازي بدي را شروع کرده بود ، دقیقا دست گذاشته بود رو احساسات من ، می دانست دختر حساسی هستم ، میدانست زبان  ٤٣ جواب دادن ندارم ، میدانست اگه الان بد ترین حرف ها را هم به من بزند باز من جواب نمی دهم ! نسرین خیلی خشک گفت : ـ خودت خواستی شوهر کنی درمورد همه خواستگارهات فکر کردي ؟آخه ناراحت نشی اما از در و دیوار شنیدم سیاوش تنها خواستگارت بوده ، نه ؟! ستاره خشکش زد توقع همچین جوابی را نداشت . نسرین دقیقا نقطه مقابل من بود ، هر چقدر من بی زبان بودم او حاضر جواب بود ! مامان همیشه می گفت من اگه خدایی نکرده یه روزي نباشم نگران نسرین نیستم اون حقشو نمی ذاره کسی بخوره اما نرگس نه اون زبون دفاع کردن نداره ! درست می گفتند ، من را خوب شناخته بودند !همیشه دلم می خواست یکم حاضر جواب بودم ، دلم می خواست مودبانه جواب متلک هارا بدهم ، اما هر کاري می کردم تو ذاتم نبود نمی توانستم ، ستاره با حرص گفت : خوش به حالت نرگس هرچقدر تو بی زبونی بجاش نسرین جات حاضر جوابه ! نسرین دستش را انداخت دور شانه ستاره : ـ ببین ستاره شروع نکن متلک گفتن ، حالا که اومدي بین ما نشستی بیا درست و حسابی صحبت کنیم . متلک نگو ، جواب هم نشنو ! ستاره ابروهایش را داد بالا ، مظلومانه گفت : ـ من که متلک نگفتم اما باشه ، خب چی بگیم ؟ گویی چیزي یادش آمده باشد رو کرد به من : ـ راستی نرگس زن پسر .... پسر داییم، چند روز پیش با مامانم تماس گرفته بود در مورد تو ازش پرسیده بود اگه اشتباه نکنم چشمشون تو رو گرفته ، البته خیلی تعجب کردم چون پسرشون تک پسره ، قاعدتا پسري هم که تک پسر باشه همه کلی براش آرزو دارن ! می تونه رو بهترین دخترا دست بذاره .لب هایش را کج کرد : ـ البته مستقیم چیزي نگفتن ها اما خوبه می تونی تو تخیلاتت بهش فکر کنی ! سیاوش ستاره را صدا زد ، ستاره با گفتن ببخشید بلند شد و رفت ، نسرین گفت :  ٤٤ ـ متلک هاشو گفت حالا هم رفت . یه وقت ناراحت نشی نرگس اون از حسادتش گفته ، من پسر ... چشم هایش را ریز کرد : ـ گفت پسر کیش بود ؟ حالا هر چی انقدر سخت بود یادم نموند ... اما می شناسمش ، پسر ظاهرا خوبیه اگه واقعا ازت خوششون اومده باشه شانست زده ! با خودم گفتم : بیا اینم از خواهرم که دلم بهش خوشه ! ببین اینم باز تیکه اش را انداخت . *** بخش 14: جلوي آینه ایستاده و مشغول نگاه کردن به خودم بودم ! خودم را نگاه می کردم چون صورتم نقصی داشت که من به خاطرش بدبخت بودم ، به خاطرش نگاه ترحم آمیز همه دنبالم بود ، نقصی که به کمک عینک یکم درمان شده بود اما اسمی که روي من مانده بود در ذهن بقیه درمان نشده بود . چشم هاي من لوچ بود و چون پدر و مادر دیر فهمیدند و اقدام کردند اسم دختر چشم لوچی روي من مانده بود .غیر چشم هایم مشکلی در ظاهرم نداشتم که به خاطرش ناراحت باشم ،اما همان چشم ها شده بود دست آویز بقیه براي تمسخرم، اگر می خواستم منصفانه قضاوت کنم یه دختر کاملا معمولی بودم ! جلوي آینه صورتم را این ور آن ور کردم ، ابروهایم را گرفتم کشیدم رو به بالا ، با خودم گفتم: ـ ابرو دمش بالا هم باشه خوشگله ها ! لپ هایم رو یکم باد کردم ، این بار با خودم گفتم : ـ کاش یکم لپ داشتم ! انقدر ساده بودم که نمیدانستم لپ نباید بگویم و باید از واژه گونه استفاده کنم . موهاي بلند صافم را با دست بردم بالا ، کلیپسی از روي میز توالت برداشتم ، زدم به موهایم اما انقدر موهایم صاف بود افتاد ، صاف بودن موهایم ،جز مواردي بود که دوست نداشتم، اگه نسرین بود می گفت : ـ دیونه ایی نرگس من عاشق موهاي صافم تو فر .  ٤٥ شانه هایم را انداختم بالا خب دوست نداشتم موي صاف . دوباره با دست موهایم را بردم بالا و چرخی دور خودم زدم تا چرخیدم چشمم افتاد به مامان که تکیه داده بود به قاب در و داشت نگاهم می کرد . ـ نرگس داري از دست میري مادر ! دو ساعته دارم نگات می کنم ، چه خبر گذاشتی دختر ؟ مامان تکیه اش را از در برداشت ، رفت سمت تخت ، نشست : ـ نرگس بیا اول یکم گردن منو ماساژ بده تا یه خبر بهت بدم . رفتم سمت مامان با خودم گفتم : ـ خبر ؟ چه خبري ؟ نکنه نسرین باردار است ؟ اما نه چقدر پرتم ، نسرین که تازه ازدواج کرده ! ووو حتما ستاره باردار است . فکرم را بلند گفتم : ـ نکنه از سمت ستاره خبریه ؟ مامان ناراحت گردنش را حرکت داد : ـ اون که منو آرزو به دل گذاشته ، 2 سال ازدواج کردن ، من هنوز حسرت به دل نوه دار شدنم ، دست رو دلم نذار دختر ! در حال ماساژ دادن گفتم : ـ خب پس خبرتون چیه ؟ ـ نرگس والا من تو رو 6 ماه دنیا نیاوردم که انقدر تو همه چی عجولی ! یکم دندون رو جیگر بذار می گم . آخ خدا چقدر گردنم درد می کنه ! مامان دستش را آورد بالا ، دستم را گرفت : ـ کافیه مادر ، دستات درد گرفت ، بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم . مامان رفت عقب ، تکیه داد به تاج تخت ، من هم رفتم لبه تخت نشستم ،نگاهش کردم ، مامان گفت : ـ شهین خانومو می شناسی ؟ زمزمه کردم : شهین خانوم ؟ اما تصویري از شهین خانوم به ذهنم نیامد . سرم را تکان دادم و گفتم : نه مامان با تاسف سرش را تکان داد :  ٤٦ ـ نمیدونم چرا دختراي من انقدر ساده هستن ، اگه الان این سوالو از ستاره پرسیده بودم صدتا شهین خانوم می شناخت ! دختر یکم حواستو به اطرافت بده ، نرگس به خدا خوب نیست انقدر ساده بودن ! حرفی نداشتم براي گفتن شاید مامان درست می گفت ، منتظر نگاهش کردم: ـ شهین خانوم زن ... زن ؟ نتوانست ذهنش را متمرکز کند ، کلافه گفت : ـ یادم رفت زن کی ستاره میشد ... خدایا کی بود ... اصلا ولش همون خانومی که ستاره عروسی نسرین دعوتش کرده بود ، همونی که نشسته بودا کلی هم آدم دور خودش جمع کرده بود ... زنی که مامان گفت را به خاطر نیاورم اما یاد حرف هاي آن شب ستاره افتادم ، ستاره هاي ذهنم شروع کردند چشمک زدن ... مامان ادامه داد : ـ تماس گرفته بود اینجا ! داشتم مامان را نگاه می کردم که با حرص گفت : ـ د دختر یکم کنجکاوي کن بگو براي چی تماس گرفته بود ! نا سلامتی دختري ها ! ـ خب منتظرم خودتون بگید ، حالا چرا تماس گرفته بود ؟ مامان گردنش را با دستش گرفت : ـ آخر هفته قراره بیان خواستگاریت ! ضربان قلبم رفت بالا ، تمام تنم یخ کرد . مامان گفت : ـ راستشو بخواي از ستاره دل خوشی ندارم وصلت با اون خانواده براي همون یک بار کافی بود اما اینجور که فهمیدم آدم هاي خوبی هستن ، قبل اینکه به تو بگم با پدرت مشورت کردم ، قرار شده در موردشون تحقیق کنه اما به نظر پدرت آدم هاي بدي نیستن ، بالاخره هرچه قدر هم نسبتشون دور باشه اما فامیل هستن و آدم یه چیزایی ازشون میدونه ، من و پدرت اصراري نداریم براي این وصلت ،  ٤٧ خودت باید تصمیم بگیري ، میدونم با نسرین راحت ترصحبت می کنی ، فرداشب که اومدن اینجا باهاش صحبت کن ، هر چی باشه دخترونه هاي همدیگرو بهتر درك می کنید اما می خوام بدونی من و پدرت هر تصمیمی بگیري کنارت هستیم ! مامان با ناراحتی گفت : ـ در مورد سیاوش نظري ندارم چون خودت میدونی از وقتی با ستاره ازدواج کرده دیگه خودش نیست . فعلا فکراتو بکن وقتی اومدن باز ازشون زمان می گیریم قرار نیست سریع جواب بدیم ، خوب فکراتو بکن . مامان بلند شد اما دوباره نشست : راستش نرگس یه حرفی خیلی وقت رو دلم بذار بهت بگم اگه نگم آروم نمیشم ، من میدونم ما کوتاهی کردیم در مورد چشمات ، درسته با عینک بهتر شده اما تقصیر از منه مادره که گاهی بقیه با حرفاشون ناراحتت می کنن . دست هاي نرگس را گرفت : ـ نرگس می خوام بدونی تو نقصی نداري که فکر کنی چون نقص داري باید حالا که اومدن خواستگاریت جواب مثبت بدي ! اگه دیدي به دلت نشست قبول کن ، باشه مادر ؟ مامان رفت و من را با کوهی از فکر و خیال تنها گذاشت . روي تخت دراز کشیده بودم و به حرف هاي مامان فکر می کردم ، تنها چیزي که آن لحظه در ذهنم نبود موضوع خواستگاري بود ! رفتار مامان و حرفی که موقع رفتن زده بود آشفته ام کرده بود .گویی آبی بود بر آتش درونم ، اگر فرض را بر این می ذاشتم که در دنیا چیزي ندارم در مقابل پدر و مادري داشتم که هر یک به تنهایی دنیایی بودند . مادر با حرفایش دنیاي مرا ساخت ، انقدر حس خوبی داشتم که دلم می خواست فریاد بزنم . غرق افکارم بودم که در اتاق با شدت باز شد و نسرین مثل تیري که از کمان در رفته باشد پرید روي تخت . جیغ کوتاهی زدم و دستم را گذاشتم جلوي دهانم ، متاسفانه یا خوشبختانه جیغ زدن هم بلد نبودم ، نسرین دلش را گرفته بود و می خندید ، من هم با خنده هاي نسرین ترس را فراموش کردم ، نسرین در حالی که از زور خنده نمی توانست صحبت کند گفت : ـ آخه اون چه جیغی بود دختر مگه مرغ مینا هستی اونجوري جیغ میزنی ؟ حدداقل می ترسی هم مثل آدمیزاد بترس !حالا چرا ماتت  ٤٨ برده ؟ ترسیدن داره ؟ واي خوش به حالت عجب فرشته ایی اومده دیدنت ! با دستم اشاره کردم به سرم : ـ حالت خوبه ؟ نسرین هم خندید : ـ توپ توپم ، می خواستیم فردا شب بیایم اینجا اما تا مامان موضوع خواستگارتو گفت سریع اومدم !زود باش شروع کن خواهر کوچیکه میدونم خیلی حرف داري برام بزنی ! بدو من آماده هستم ! نسرین واقعا خواهر خوبی بود ، انرژیش انقدر زیاد بود که به من هم منتقل می شد ، وقتی نگاه متعجب مرا دید گفت : ـ اونجور نگام نکن ، آدم فکر می کنه خل شدي ها ! ناسلامتی خواستگاریته ! از زور خنده خم شد و با خنده گفت : ـ به قول ستاره همین یه خواستگارت هم می پره ها ! با مشتم یواش زدم به پایش : ـ نخیرم نمی پره تازه بالاخره طلسم شکست ! قراره از این به بعد خواستگارام ردیف بشن پشته در ! دلم را زدم به دریا و سوالی که داشت در سرم رژه می رفت از نسرین پرسیدم : ـ نسرین از این پسره دقیقا چی میدونی ؟ به نظرت چرا دارن میان خواستگاري من ؟ اگه واقعا خوبن چرا منو انتخاب کردن ؟ نسرین بلند شد و رفت کنار پنجره ، پنجره را باز کرد : ـ بذار اول پنجره اتاقتو باز کنم ، آدم میاد اتاقت خفه میشه ! خودت حسه بدي نداري ؟ آمد سمت تخت : ـ راستش من هنوز آمارم کامل نشده ! فعلا در حال تحقیق هستم ولی میدونم اسمش حامد 27/28 سالش ، دیپلم داره ... تا به این قسمت رسید رو کرد به من : نرگس به این قسمتش حواست باشه ، اون دیپلم داره ، تحصیلات دانشگاهی نداره ها ! یادم برات مهم بود این قضیه .  ٤٩ نسرین درست می گفت براي من داشتن تحصیلات بالا مهم بود . نسرین دوباره ادامه داد : ـ بوتیک داره ، البته کجا نمیدونم ، فقط میدونم با دوستش یه مغازه اینجا داره ، یه شریک هم تو بندر داره . چند وقت یه بار میره بندر و از اونجا هم جنس میاره . این حرف یعنی احتمالا چند وقت یه بار تنهایی ! با انگشتانش زد به دهانش ، ادامه داد : ـ 3 تا خواهر داره ، تک پسره ، باید خدمتتون عرض کنم عزیز دردونه پدر و مادرش ، مخصوصا مادرش ! 2از خواهر هاش ازدواج کردن ، خواهر وسطیش تازه ازدواج کرده ، اینجور که از منبع خبریم فهمیدم خواهر وسطیه نمی خواسته ازدواج کنه اما از اونجا که رو حرف مادرشون هیچ کدوم حرفی نمی زنن قبول کرده ! با خودم گفتم :چه بد ! ـ حتما داري با خودت می گی عجب مادري داره نه ؟ دقیقا عجب مادري داره درسته ! مادرش شدیدا روي همه بچه هاش تسلط داره ، پدرشون هم همینه ، یعنی از پدرشون هم شدیدا حساب می برن . خواهر کوچیکش هم زیادي کوچیکه ، اختلاف سنیش با بقیشون خیلی زیاده .... نسرین خندید ، با شیطنت گفت : ـ احتمالا دوباره دلشون پسر می خواسته اما ...بگذریم ،ولی خانواده خوبی هستند ، میدونی کسی ازشون بد نمی گه ، راستشو بخواي غیر خوبی نشنیدم . در حالی که با انگشتانم بازي می کردم پرسیدم : ـ مگه نمی گی خوبن ؟ مگه نمی گی پسرشون تک پسره ، معمولا پسرهایی که تک هستن مادرشون دنبال یه دختره تک ، چه جوري بگم یه دختري که از همه لحاظ کامل باشه ! پس چرا منو انتخاب کردن نسرین ؟ نمی تونم درك کنم ! نسرین شاکی گفت : ـ مگه تو چته ؟ یکم اعتماد به نفس داشته باش نرگس ! ناراحت گفتم :  ٥٠ ـ نسرین کسی که اینجا نیست ، قرار هم نیست سر خودمونو شیره بمالیم ... نسرین نذاشت ادامه بدهم پرید وسط حرفم : ـ تو چیزیت نیست نرگس ، اگه چشماتو می گی چشماي تو خوب شده ، بی خودي تو سر خودت نزن ! این بار من پریدم وسط حرفش : ـ تو سر خودم نمیزنم ! اما مگه حرف هایی که در مورد من میزنن تا حالا نشنیدي ؟ میدونی تو عروسیت چقدر نگاه ها رنگ ترحم داشت ؟ میدونی چقدر متلک شنیدم ؟ میدونی چقدر آخی انشالا قسمت خودت بشه شنیدم ؟ میدونی چقدر پچ پچ هاي در گوشی شنیدم ؟ حالا چه جوري اعتماد به نفس داشته باشم ؟ یکم بلند تر گفتم : ـ بخوام اعتماد به نفس هم داشته باشم نمی ذارن ! خسته شدم از دست حرف هایی که تو روم و پشت سرم میزنن ! نسرین مهربان گفت : ـ حق داري نرگس ولی باعث همه این حرف ها خودمون بودیم ، ببین تو باید سرتو بگیري بالا ، آخه دختر مگه درد بدون درمون داري ؟ میدونی به نظرم خودت توجه می کنی به حرفاشون ، باید نشنیده بگیري ، بعضی آدم ها از اینکه نقطه ضعف از کسی داشته باشن لذت می برن ! به خدا تو عیبی نداري نرگس ! چرا فکر می کنی نباید بیان خواستگاریت ؟ چرا فکر می کنی پسرشون ازت سر تره ؟ تو مدرك پرستاري داري ، خیاطیت عالیه ، خانواده خوبی داري ! با خنده اشاره کرد به خودش ، ادامه داد : ـ مخصوصا من ! فکر می کنی اینا کم چیزیه ؟ به نظر من تو حتی سرتر هم هستی !اما یه نصیحت خواهرانه بذار بهت بکنم ، یادت باشه وقتی ازدواج کردي ، این چیزارو هیچ وقت نگی ، من الان گفتم که تو اعتماد به نفستوببري بالا ولی تو زندگی سعی نکن دنبال این باشی که کی سرتره ! نسرین خودش را کشید ، دست هایش را مشت کرد :  ٥١ ـ محکم باش نرگس ! محکم ، اگه قراره شریک یه زندگی بشی باید محکم باشی ، با هر بادي نباید بلرزي ، اگه می خواي از حالا آه و ناله راه بندازي به مامان بگو نیان ولی اگه موافقت کردي بیان قدم هاي بعدیت رو محکم بردار ! نسرین با بغض ادامه داد : ـ تو لیاقت یه زندگی خوبو داري نرگس ، انشالا خوشبخت بشی . بغلش کردم ،سرم را گذاشتم بر شانه اش ، عاشق خواهرانه هایش بودم ! *** (داناي کل ) بخش 15 : اعظم در حالی که بند بسته شده به سبزي را با چاقو می برید گفت : ـ شما که می گفتین براي ازدواج حامد کلی نقشه دارین ! می گفتین عروسمون باید تک باشه ، باید تو فامیل مثل توپ صدا کنه ! زن چاقو را با حرص از دختر گرفت ، دسته دیگري سبزي برداشت ، در حال بریدن بند سبزي گفت : ـ هنوزم می گم ، هنوزم کلی نقشه دارم ، چیزي عوض نشده ! اعظم با تمسخر گفت : ـ با عروسی که انتخاب کردي مامان ؟ زن با خودش گفت : ـ هنوز شروع نشده متلک ها شروع شد ! رو کرد به اعظم : ـ اتفاقا دختر همه چی تمومیه ! اعظم سبزیی را که برداشته بود تو دستش نگه داشت ، مادرش را نگاه کرد : ـ مامان خودتون هر وقت اسم نرگس میومد می گفتین نرگس چشماش لوچ ، حالا الان می گین همه چی تمومه ؟ قبل از اینکه زن جوابی دهد اکرم ظرف میوه به بغل آمد داخل اتاق ، در حالی که با پایش در را می بست گفت :  ٥٢ ـ دارین در مورد نرگس صحبت می کنید ؟ می گما مامان ...واقعا چرا نرگسو انتخاب کردي ؟ زن پوفی کرد ، عصبانی گفت : ـ شما دوتا خواهر مهلت میدین من حرف بزنم ؟ یکی کم بود اون یکی هم اضافه شد ! اکرم متعجب اعظم را نگاه کرد ، اعظم گفت : ـ قبل از اینکه تو بیاي من داشتم در مورد نرگس از مامان سوال می کردم . اکرم شروع کرد خندیدن : ـ خب واقعا هم جاي سوال داره ! اعظم گفت : ـ نگفتی مامان ! زن جواب داد : ـ چی رو ؟ ـ پرسیدم هر وقت اسم نرگس میومد می گفتین چشماش لوچ حالا چی شده می گین دختر کاملیه ؟ اکرم سرش را تکان داد : ـ اتفاقا سوال منم هست ! زن در حالی که حرص می خورد گفت : ـ شما اول بگین طرف کی هستین ؟ این طرفی هستین یا اون طرفی ؟ اکرم چشم هایش را درشت کرد : ـ وا مامان مگه شروع نشده میدون جنگه که ما کدوم طرفی هستیم ؟ فقط سوال پرسیدیم همین ! ـ والا به نظر من شما دشمن داماد هستین تا خواهر هاش ! الان می گم دختر کاملیه چون واقعا کامل ، تازه چشماش هم لوچ نیست که با عینک خوب شده . اعظم لب هایش رابهم فشرد : ـ والا قبلا همین عینک زدن هم براتون مهم بود حالا چی شده من نمیدونم !میدونی مامان من که حس می کنم شما چیزي شده به ما نمی گی!  ٥٣ زن با دستش کوبید به صورتش : ـ خاك به سرم همچین می گی یه چیزي هست هر کی بشنوه باورش میشه ! زن با خودش گفت : ـ از کجا حدس زده ؟ انقدر تابلو بازي در آوردم ؟ اکرم خیاري برداشت : ـ مامان ما که از خودتون هستیم باورمون نمیشه ، یعنی میدونی برامون عجیب چه برسه به بقیه زن گفت : ـ بقیه بی خود کردن ! شما پشت برادرتونو خالی نکنید بقیه جرات ندارن حرف بزنن زن زیر لب گفت : ـ خدا لعنتت کنه حامد ! اکرم گفت : ـ حامد چی ، حالا اون راضیه ؟ زن با ناز گفت : ـ براي چی راضی نباشه ؟ حامد بچم مثل شما دوتا نیست که حرف گوش نکنه ، اون تابع من و پدرتونه ، رو حرف ما حرف نمیزنه ،خودش چند روز پیش گفت : مامان هر دختري برام پیدا کنی من نه نمی گم ! زن دوباره با خودش زمزمه کرد : ـ آره چقدر هم منو تا حالا آدم حساب کرده ! اکرم چشم هایش رنگ غم به خود گرفت : ـ مامان خیلی ناشکرین ، من و اعظم تا حالا به حرفتون گوش نکردیم ؟ ما تابعتون نبودیم ؟ حالا درست نیست جلوي اعظم بگم اما این بنده خدا که برخلاف میلش و به خاطر خواسته شما ازدواج کرد ! میدونی مامان ناراحت نشی اما همیشه به خاطر حامد دل مارو خیلی شکوندي. زن سبزي هایی که پاك کرده بود ریخت داخل سبد :  ٥٤ ـ خب حالاشما دوتا هم وقت گیر آوردین! اصلا من مادر بدي بودم براي شما مادري نکردم ، حامد پسره با شما فرق داره،اون توجه بیشتري می خواد ، اگه کمکش نکنم میره یه دختري رو می گیره که مورد پسند ما نیست ! با خودش گفت : ـ کم دروغ بگو زن ! اکرم آهسته زیر لب گفت : ـ ولی من مطمئنم خبریه ! زن اخم کرد ، سرش را تکان داد و با چشم هاي درشت اداي دختر را در آورد : ـ مطمئنم خبریه !! هیچم خبري نیست ! زن سبزي که برداشته بود انداخت : ـ اصلا شما چرا نظر میدین ؟ مگه نظر خواستم ازتون ؟ آخر هفته خواستگاري برادرتونه ، شما هم به عنوان خواهرهاي داماد میاین ، تموم شد و رفت ! اعظم با حرص بلند شد : ـ باشه به عنوان لولو سر خرمن میایم ! نگران نباش مامان خواهر شوهرهاي خوبی میشیم ! من که کلا دهنم بسته هست این بارم روش. اکرم رو به اعظم گفت : ـ کجا توهم سریع می ذاري میري ، مامان از یه جاي دیگه ناراحت سر من و تو داره خالی می کنه ... ببینم مامان قراره بریم فقط خواستگاري یا بله برون هم هست ؟ زن جواب داد : ـ هنوز که بله ندادن بریم بله برون ، فعلا داریم میریم خواستگاري باز با خودش گفت : ـ اي بگم چی نشی حامد ، حالا ناز خریدن خانواده عروس مونده ! *** بخش 16: حامد کلافه رفت آشپزخانه ، بازوي مادرش را گرفت :  ٥٥ ـ مامان یه جا بیا بشین حرف بزنیم ! مردم از بس هی دنبالت گشتم تا تنها گیرت بیارم ! زن آهسته گفت : ـ هیس یواش ، الان اکرم اینا صداتو می شنون ، نمیدونم بو می کشن ، از کجا شک کردن که یه موضوعی هست . من بهشون نمی گم ! حامد ناراحت دست کرد داخل موهایش : ـ واي مامان تو رو خدا خراب کاري نشه ، مامان دارم از نگرانی می میرم ! زن عصبانی گفت : ـ رفتی خراب کاري کردي ، دارم من جاي تو درست می کنم بعد اینجوري می گی ؟...حامد یه کاري نکن بکشم کنار تو بمونی و پدرت ! حامد سریع گفت : ـ مامان من که چیزي نگفتم ، فقط گفتم نگرانم ـ لازم نکرده نگران باشی ! اون موقع که باید نگران باشی نبودي الان چه فایده ایی داره ! ـ باشه مامان ، حالا باید چیکار کنم ؟ خودت گفتی یواش یواش می گی ! ـ هیچی منتظر باش آخر هفته بریم خواستگاري ! ـ زهارو چیکار کنم ؟ بهش بگم ؟ چی بگم اصلا ! دست کشید بر صورتش : ـ اي خدا زن گفت : ـ فعلا به زها چیزي نمی خواد بگی ، بذار ببینیم اصلا قبول می کنن یا نه ! حامد مبهوت مادرش رو نگاه کرد، زن ادامه داد : ـ راستی فردا میري دنبال شناسنامه المثنی ، به پدرت گفتم شناسنامتو گم کردي *** بخش 17 : حامد آهسته رفت سمت تلفن ،با نگرانی اطرافش را نگاه کرد ، با دستانی لرزان شماره زها را گرفت ، دلش تنگ زهایش بود، با خودش  ٥٦ گفت : کاش خونه باشه ، با اولین بوق گفت : خانه باش زها ... دومین بوق گفت : زها تو را خدا بردار ...سومین بوق گفت : د لعنتی بردار ، بوق چهارم ،زها نفس نفس زنان جواب داد : ـ الو ...الو ... حامد براي یک لحظه زبانش قفل شد ، زها دوباره با حرص گفت : ـ الو ... حامد یواش گفت : ـ سلام زها منم ! زها متعجب داد زد : ـ حامد خودتی ؟ واي خدا باورم نمیشه! حامد معلوم هست تو کجایی ؟ اینبار با بغض ادامه داد : ـ بی انصاف نمی گی دلم شور میزنه ؟ نمی گی یه دختري اون دور دورا دلش برات تنگ میشه ، نمی گی یه دخترجنوبی قلبش فقط براي تو میزنه ؟ با شنیدن حرف هاي زها ، حامد پاهایش شل شد ،سر خورد نشست ، با دستش تلفن را گذاشت زمین ، غمگین چشمانش را دوخت به گل هاي قالی ، زها دوباره گفت : ـ حامدم ، حامد ! چرا چیزي نمی گی ؟ حامد آهسته گفت : ـ دلم برات خیلی تنگ شده . زها با گریه بینیش را کشید بالا : ـ خیلی بی انصافی حامد ، خیلی حامد مهربان گفت : ـ ببخشید عزیزم نمی تونستم تماس بگیرم ، اکرم و اعظم همش اینجا هستن ، الان هم یواشکی تماس گرفتم دیگه دلم طاقت نیاورد ! زها شاکی گفت : ـ یعنی هنوز بهشون نگفتی ؟ حامد تو مگه نگفتی این سري بري می خواي بگی ؟  ٥٧ یکم بلند تر گفت : ـ حامد به خدا خسته شدم ! قراره ما این نبود ! حامد با ناراحتی سرش را تکان داد : ـ می گم ، یعنی یکم با مادرم حرف زدم ، اما آخه تو که شرایط منو نمیدونی ، یه فکرهایی دارم ، بذار ببینم چی میشه بهت می گم ، انشالا درست میشه ! با خودش گفت : ـ آره چه جوري هم درست میشه ! زها مهربان گفت : ـ باشه عزیزم بازم صبر می کنم میدونم این بار سر قولت هستی . حامد پوفی کرد و چیزي نگفت ، زها دوباره گفت : ـ حامد دلت برام تنگ شده ؟ ـ آره قربونت برم خیلی هم تنگ شده تو فقط یکم دیگه صبر کن . با آمدن اکرم به داخل اتاق حامد سریع گفت : ـ خب میثم جان کاري نداري ؟ من دیگه باید برم ! بدون اینکه منتظره جواب زها شود سریع قطع کرد . اکرم چشمانش را ریز کرد : ـ میثم بود ؟ حامد در حال بلند شدن گفت : ـ آره ، می خواستم ببینم کی برم بندر ! اکرم ابروهایش را انداخت بالا : ـ آخه فکر کردم دختره ، آدم مدلی که تو نشسته بودي با دختر حرف میزنه ! حامد سرتاپاي خودش را نگاه کرد و گفت : ـ مگه چه مدلی نشسته بودم ؟ ـ هیچی ، چرا نمیري دوش بگیري ؟ مامان پیراهنتو اتو کرده ، عجله کن مامانو که میشناسی یکم دیر بشه صداش درمیاد .  ٥٨ حامد زمزمه کرد : ـ مامان کلا صداش درمیاد ! اکرم چرخید سمت حامد گفت : ـ چیزي گفتی ؟ ـ نه ، راستی بچه هارو نمیاري ؟ اکرم درحالی که سرش داخل کمد بود گفت : ـ بچه هارو ؟ نه کجا بیارم ! اونم با اخلاق مامان که از سر و صدا بدش میاد ، میذارم پیش مادر شوهرم ... حامد راستی تو واقعا از این دختره خوشت میاد ؟ حامد متعجب گفت : ـ کدوم دختره ؟ اکرم سرش را از کمد بیرون آورد : ـ کدوم دختره نداره ، همینی که قراره بریم خواستگاري دیگه ، آهان نرگس ! حامد دست کشید به صورتش : ـ من که ندیدمش ، یا شایدم دیدم اما چیزي یادم نیست ! ولی وقتی مامان می گه دختر خوبیه حتما هست دیگه . ـ یعنی چیزاي دیگه برات مهم نیست ؟ حامد کلافه گفت : ـ چیزاي دیگه چیه ؟ اکرم سرش را تکان داد : ـ چمیدونم ظاهر دختر ، خوشگلیش و خیلی چیزاي دیگه ! حامد بی تفاوت گفت : ـ نمیدونم مامان می گه خوبه ، منم ریش و قیچی را دادم دست خودش . با خودش گفت : ـ یه نفر بیشتر براي من مهم نیست ، بیخیال بقیه  ٥٩ حامد دوباره گفت : ـ مگه نگفتی دیر شده ، زود باش کارهاتو انجام بده دیگه ! من هم رفتم دوش بگیرم . حامد زیر دوش ایستاده بود و فکر می کرد ، با خودش گفت : ـ حامد چیکار می کنی ؟ واقعا می خواهی بري خواستگاري ؟ تو خودت زن داري ! پس تکلیف زها چی میشه ؟ تکلیف احساست چی میشه ؟ صداي درونش گفت : در حق زها بدکردي حامد ! الان هم داري بد می کنی ! نالید : خب چیکار کنم ؟ راه دیگه ایی نداشتم !صداي درونش دوباره گفت : ـ دختري که می خواهی بري خواستگاري اون چی ؟ فکر نمی کنی اون هم براي آینده اش نقشه کشیده ؟ فکر نمی کنی پایه هاي زندگیت رو بادروغ داري می ذاري ؟ تو اصلا وجدان داري حامد ؟ این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است حامد بلند گفت : لعنتی ، لعنتی ، صداي درونش باز فریاد زد : بازي بدي را شروع کردي ! زن زد به شیشه در حمام : ـ حامد حمام عروسیت که نیست ، حمام خواستگاریه ! بیا بیرون ، دیر میشه ها ! عصبانی گفت : ـ اومدم *** بخش 18 : نرگس جلوي آینه کت و دامنش را مرتب کرد ، رو به مادرش گفت : ـ مامان چادر سر کنم یا رو سري کافیه ؟ زن یکم عقب ایستاد ، دختر را نگاه کرد : ـ چادر سرت کن مادر ، هم خودت راحت تر هستی ، هم پدرت زیاد دوست نداره . نسرین با عجله آمد داخل اتاق : ـ شما چیکار می کنید ؟ مهمونا اومدن !  ٦٠ زن زد به صورتش : ـ خاك به سرم ، پس چرا صداي زنگ را نشنیدم ! نسرین خندید : ـ شوخی کردم خواستم از این حالت بیاین بیرون !مادره من خواستگاري شما که نیست اینجوري دلشوره داري! زن سرش را تکان داد : ـ نمیدونی مادر بچه داشتن و ازدواج کردنش چقدر سخت است ، انشالا نرگس هم بره سر خونه زندگیش تا من یه نفس راحت بکشم . صداي زنگ خانه اجازه حرف بیشتري را نداد ، نسرین خندید : ـ فکر کنم این بار واقعا خودشون باشند . زن رفت بیرون ، نرگس رفت سمت نسرین : ـ نسرین قلبم داره از جا کنده میشه ! تو هم روز خواستگاریت انقدر استرس داشتی ؟ نسرین نرگس را بغل کرد ، با دست زد به پشت نرگس : ـ آره قربونت برم طبیعیه ! ستاره آمد داخل اتاق ، با اخم گفت : ـ باز شما دوتا بدون من خلوت کردین ؟ نسرین زیر لب گفت : ـ توقع داري با تو خلوت کنیم ؟ نرگس مهربان جواب داد : ـ بیا اینجا ستاره جون ... راستش دلم شور میزنه ستاره ابروهایش را داد بالا : ـ آره خب حق داري ... تا نسرین خواست جوابش را بدهد سیاوش سرش را کرد داخل اتاق : ـ بابا چرا همتون اینجا جمع شدین ؟ زشته بیاین بیرون . نرگس مامان گفت تو هم یواش برو آشپزخونه هر وقت گفت چایی بریز ... ***  ٦١ نرگس بعد از احوالپرسی و تعارف چاي رفت کنار نسرین نشست . سرش را انداخته بود پایین و فکر می کرد ، با شنیدن اسمش از زبان پدرش سرش را آورد بالا ، پدرش را نگاه کرد ، پدرش رو به جمع گفت : ـ خب فکر می کنم بهتره خانواد ها یکم باهم آشنا بشن ، ما ظاهر و باطنمون همینه ، چیزي هم براي مخفی کردن نداریم ،حتی قبل از اومدن شما دختر بزرگم نسرین جان داشت به نرگس می گفت : لزومی نداره عینکشو بزنه اما من نذاشتم ! گفتم نه بابا جون همونجوري که هستی بیا . مرد لبخند زد ، ادامه داد : ـ قراره دوتا جون خدا خواست زندگیشونو شروع کنن ، درست نیست ریشه زندگیشون از اول کج گذاشته بشه . صداي درون حامد گفت : ـ حامد این بازي رو شروع نکن ، این دختر گناه داره ! با خودش زمزمه کرد : ـ پس زها چی ؟ نسرین آهسته زیر گوشه نرگس گفت : ـ خنگه خدا سرتو بیار بالا طرفو نگاه کن ! یه لبخند کوچک زد ، ادامه داد : ـ کوفتت بشه ، قیافش خوبه ها ستاره آهسته گفت : ـ یواش چی می گین شما ؟ نسرین سرش را بیشتر نزدیک نرگس کرد : ـ خواست بگه منم هستم ! نرگس آهسته گفت : ـ نخندون نسرین ، مامان عصبانی میشه ها ! آقاي سهرابی پدر حامد گفت :  ٦٢ ـ خیلی خوبه صادق بودن ، انشالا ما هم لایق این صداقت شما باشیم ! با این حرف حامد خیس عرق شد و داخل مبلی که نشسته بود فرو رفت . شهین خانوم گفت : ـ انشالا همینطور هم هست ، اجازه میدین بچه ها برن با هم صحبتت کنن تا ما بزرگ تر ها مشغولیم ؟ نادیا مادر نرگس همسرش را نگاه کرد ، با نگاه نادیا ، همسرش گفت : ـ خواهش می کنم ، نرگس بابا برین داخل حیاط صحبت کنید . نرگس همین که خواست بلند شود نسرین آهسته گفت : ـ همه حرفاتو بزن ، نگران چیزي هم نباش . لبخندي به محبت خواهرش زد ، بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت حیاط ، حامد هم با اکراه بلند شد و دنبال نرگس رفت. نرگس چادرش را جمع کرد ، اشاره به پله ها کرد ، با متانت گفت : ـ اینجا خوبه ؟ حامد سرش را تکان داد ، رفت رو یکی از پله ها نشست ، با خودش گفت : ـ چه فرقی داره کجا بشینم من الان باید کنار زنم باشم . نرگس هم رفت کنارش با فاصله نشست . حامد همچنان با خودش درگیر بود ،دوباره با خودش گفت : ـ خدایا چی بگم ؟ تیکه تیکه گفت : ـ خب من نمیدونم اینجور موقع ها چی می گن ! (نمی خوام هم بدونم ) یکم مکث کرد ، ادامه داد : ـ سوالی دارین بپرسین ! یعنی نه فکر کنم من باید از خودم بگم : من ...ام ... 28 سالمه ... شغلم آزاده ...در واقع حال و حوصله شغل دولتی رو ندارم ... دلم می خواد براي خودم کار کنم ... یه پام اینجا یه پام بندر ...( یه پام اینجا دلم کلا بندر ، اووف) نمی توانست ذهنش را از فکر زها پاك کند ، دوباره مکث کرد :  ٦٣ ـ چی می گفتم ؟ آهان زیاد بندر میرم ، یه شریک اونجا دارم ( دلم اونجاست ، دلم ) ... خانوادم هم که دیدین ، خب دیگه چی بگم ؟ نرگس با خجالت گفت : ـ در مورد خصوصیات اخلاقیتون هم میشه بگین ؟ حامد با خودش گفت : ـ حامد این بازي فعلا شروع شده ، جدي بگیرش ، فعلا زهارو فراموش کن ، الان تو باید به این دختر توجه کنی ! با این فکر ها یکم مهربان تر از قبل گفت : ـ مهربونم ... خانوادمو خیلی دوست دارم ، چه خانواده الانم چه خانواده ایی که قراره تشکیل بدم ... عاشق پدر و مادر هستم ... یه لحظه چشمانش برق زدند ، ادامه داد : ـ واي عاشق بچه هستم .. ازدواج کنم دلم می خواد زود بچه دار بشم ... دیگه چی بگم ؟ دیر عصبانی میشم اما وقتی هم عصبانی بشم بد عصبانی میشم . خب همینا دیگه ، یکم هم شما از خودتون بگین ، یا اگه سوالی دارین بپرسین . نرگس یکم فکر کرد : ـ شما عشقو چه جوري معنی می کنید ؟ منظورم اینه به نظرتون عاشق شدن یعنی چی ؟ حامد چشم هایش را ریز کرد ، نمی دانست چه جوابی باید بدهد ، یکم فکر کرد ، بدون اینکه به نتیجه ایی رسیده باشد گفت : ـ من تعریفی براي عشق ندارم ، عشق یعنی دوست داشتن دیگه ... یعنی اونایی که برات مهم هستنو دوست داشته باشی ، زیاد به این کلمه فکر نکردم ، عشق به نظر من یه مرحله بالاتر از دوست داشتن . نرگس با خودش گفت : ـ ولی من تعریف بهتري می خواستم ! اینبار سوال کرد : ـ میشه بگین 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: